در راگناروک يا نبرد واپسين آخرالزمان، اکثر خدايان اسکانديناوي کشته ميشوند، فنرير، اودين را که زرتشت سيرت است ميکشد و دو گرگ ديگر اسکول و هاتي که فرزندان او هستند، ماه و خورشيد را ميبلعند. نميدانم چرا حس ميکنم دنيا چندين دهه است که وارد اين برهه از تاريخ اساطيري شده و شياطين آزاد شده مشغول بلعيدن همه نيکو خصلتيها روشنيها هستند. ما مثل پيادهنظام نبرد واپسين، بيعمل و بيخصلتيم. تماشاي فاجعه تنها فضيلت ماست و احياناً سکوت برترين خصلتمان. نميدانيم حق با کيست يا اصلاً حقي باقيمانده که با کسي باشد. گاهي احساس ميکنم خستهام، از نبردي که در جهان ناديدني در جريان است، اما خون تمام مردگان اين نبرد در رگهايم رسوب کرده است. شايد ما سلحشوران نبردي ناکردهايم. مردگان جنگي مغلوبه در انتهاي تاريخي تمام شده. شايد هم نه، همه اينها کابوسيست که روزي از آن بيدار ميشويم و مثل کودکان به هم صبح به خير ميگوييم. بدون حافظه، بدون تاريخ سبوعيت در ذهنهايمان.
قطعات گم شده داستان تکههايي از گذشته است که ناگهان پازل ناتمام زندگي روزمرهي ما را کامل ميکنند و تصويري را ميسازند که شايد تصورش را نميکرديم.
ماهان که دانشجوي دکتراي رشتهي مطالعات اسکانديناوي در دانشگاه اوپسالاي سوئد است در خلال تحقيق دربارهي اسطورههاي موازي بين ايران پيش از اسلام و اسکانديناوي با پيرمرد عجيب و دخترش آشنا ميشود که نقش غيرقابلباوري در گذشته او و کشورش داشتهاند.
پيرمرد با دانستههايش دربارهي تمدنهاي باستاني و نظريه عجيبش به نام بازي آسماني، روي ماهان، تحقيقش و زندگياش تأثيري شگرف ميگذارد و او را به اين باور ميرساند که با غور درگذشته ميتوان آينده را تغيير داد.
«قطعات گم شده» چهارمين داستان منتشر شده هادي معيري نژاد پس از «هيتلر را من کشتم»، «ويلاي مرواريد» و «ساعت باران» است که همگي اين داستانها بر اساس ژانر معمائي و داراي تعليق هستند.