گربه سیاه گوشه اتاق کز میکند. من دلم برای گربه و اورنگ میسوزد، برای همین چتر آویزان چوبرختی گوشهی اتاق را بر میدارم و به دم گربه میبندم و گربه را از گوشهی پنجرهی نیمه باز به آسمان آبی که خاکستری به نظر می رسد، پرواز می دهم. گربه توی آسمان خاکستری گم میشود. اورنگ معتقد است علاوه بر این که دست من به خون گربهی سیاه آلوده شده، مرد پالتوپوش را هم من کشتهام. ولی دم غروب همان عصر بهاری که نسیم آرام هوسباز خودش را توی اتاق ول میکند...
داستان حول و همیات دختری میگذرد که آنها را بی هیچ ترکیب باچیز دیگری، شفاف و دستنخورده، همینطور در کنار هم روایت میکند، تا در نهایت به یک حس کلی ختم شود. او فکر میکند باخواهرش اورنگ، زندگی و سفر میکند و مرد پالتوپوش هم وسط همهی این ماجراها حضور دارد...