همه منتظر ورود سهراب بودند، اما من نگران نگاههای مخالف مادرش. معلوم بود که هنوز از من خوشش نمیآید و دلش نمیخواست عروسش باشم. یک روز سهراب به منزل ما آمد و با مادرم صحبت کرد. مادرم، من و سیاوش را به کمک خواست و خواستهی سهراب را با ما در میان گذاشت. سهراب به مادرم پیشنهاد عقد بدون حضور مادرش را داده بود که مادرم شدیداً با این پیشنهاد مخالفت کرده بود. اما چارهای نبود. بلاخره با دو دوتا، چهار تا تصمیم گرفتیم به پدر سهراب اطلاع بدهیم و بعد رفتیم محضر و عقد کردیم. این بار سهراب بود که با نشان دادن عقدنامه، مُهر سکوت برلبان مادرش زد. بعد از آن هم سهراب به مادرش گفت:
– میدونم ساکت نمی نشینی و باز اذیت میکنی، برای همین، من توی این خونه و در کنار شما نمی مانم.
این جمله را گفت و سریعاً چمدانش را برداشت، دستم را گرفت و هر دو بدون حتی بیان جملهای خانه را ترک کردیم. من مات و مبهوت مانده بودم.
– بعدش چی میشه؟ آخه کجا بریم؟
سهراب در طول راه کل برنامه اش را برایم توضیح داد، حالا دیگه خیالم راحت بود که آواره نمیشیم. قرار شد چند وقتی در کنار مادر و برادرم زندگی کنیم تا سهراب خانه ای تهیه کند.