آنتونیو به همراه پدرش توی شهر قدم میزدن که از دور تعدادی مرد گیتار به دست رو دیدن.
اونها کنار میدونی ایستاده بودن، گیتار میزدن و میخوندن.
توی مکزیک، به کسایی که کنار خیابون موزیک مینوازن لقب ماریاچی میدن.
آنتونیو و پدرش به سمت ماریاچیها رفتن.
اونها همزمان با نواختن، میخوندن، ولی آنتونیو اصلا صدای موزیک رو نمیشنید.
تمام حواسش به گیتارِ توی دست یکی از ماریاچیها بود.
به پدرش گفت:"من یک گیتار میخوام، یک گیتار با بند پارچهای. شایدم با بند چرمی و ریش ریش شده. یک دونه برام بخر بابا. لطفا."
پدرش اخم کرد وگفت:
"پسرم، من پول خریدن گیتار رو ندارم، ولی میتونم این رو بهت بدم."
دستش رو دراز کرد و یک تیکه چوب کوتاه رو توی دستهای پسرش گذاشت…