تام توی یک کاروان زندگی میکرد.
اونجا ماشینهای بزرگی به اندازهی یک کامیون وجود داشتن که یکجا ساکن بودن و بعضی از مردم توشون زندگی میکردن.
سباستین هم توی یک خونهی خاکستری با پنجرههای سبزرنگ زندگی میکرد.
کاروان خانوادهی تام جلوی خونهی خانوادهی سباستین پارک بود.
پسرها هر روز صبح، دوتایی باهم تا مدرسه پیاده روی میکردن، توی کلاس کنار هم مینشستن و زنگ تفریحها هم غذاهاشون رو با هم تقسیم میکردن.
سباستین از ساندویچِ تام میخورد و تام شکلاتهای سباستین رو دوست داشت.
بعد از مدرسه هم به زمین خالی نزدیک خونهاشون میرفتن تا بازی کنن که یک روز ناگهان صدای عجیبی شنیدن…