کلاسِ من تقریبا خوبه. معلمم، خانم سیمز خیلی مهربونه.
بعضی از بچه ها هم مودب هستند.
من قبلا از صبحها خیلی خوشم میاومد، چون اون موقع زمانی بود که ریاضی یاد میگرفتیم؛ درس مورد علاقهام!
ولی این چند هفتهی آخر، برای تمرکز و جمع کردن حواسم توی کلاس کمی مشکل داشتم.
یک روز، وقتی زنگِ ناهار خورد، همه از کلاس بیرون رفتن.
من در حالی که شکمم پیچ میخورد، روی صندلیم نشستم و ظرف غذام رو روی میز گذاشتم.
بعد از چند لحظه، خانم سیمز که دید هنوز از سر جام تکون نخوردم صدام کرد و…