در زمانهای خیلی خیلی قدیم، قصهها مثل پرندهها، پروانهها، برگهایی که از درختها میافتادن یا بادکنکها توی هوا شناور بودن.
اگه دستت رو به سمت آسمون دراز میکردی، میتونستی یکی از اونها رو بگیری.
به همین سادگی!
توی روستا همه عاشق قصهها بودن.
همشون وقتی از خواب بیدار می شدن و موقعی که میخواستن دوباره بخوابن، برای همدیگه قصه تعریف میکردن.
خلاصه کل روزشون رو به داستان گفتن برای هم میگذروندن.
فِردینَند از همه توی گرفتنِ قصهها ماهرتر بود.
همیشه اونها رو به آرومی میگرفت و روی نوک زبونش میگذاشت، بعد هم دوباره و دوباره تعریفشون میکرد.