من در یک خانواده پر جمعیت بزرگ شدم یک دختر شاد و تپل و به گفته دیگران زیبا بودم. پدرم کارمند دولت و مادرم خانهدار بود و بچه وسطی بودم، سه خواهر چهار برادر. کلاس اول بودم که فرزند ششم به دنیا آمد و من و برادر بزرگترم به یک مدرسه میرفتیم، آن زمان مدارس مختلط بود. چه حالی داشت صبحها بچهها لباسهای یک رنگ میپوشیدند و آماده رفتن به مدرسه میشدند و معلمها هم یک عده با روسری و یک عده بی حجاب و مرتب برای سرود صبحگاهی منظم سر صفها کنار دانش آموزان میایستادند و بعد از اتمام سرود همگی راهی کلاسهایشان میشدند.