به راستی در رفتن جان، چه خواهد آمد برسر جانان؟ او بی آنکه بداند می رود و دلهای گرفتار به خویش را با خود و در خود چون سیلابی خروشان به اسارت جوانی می برد.
با رفتن عصاره ای خاکی و روحی سماوی چون او، گویی جان می رود و در محبس عمرش، جانها می روند. گویا لحظات در پی آنند که او را در تب و تاب عاشقی با اسارتی جانسوز دست به دست عشقی آسمانی، رو به حیاتی جاودان که در سراپردهی راز انتظار جان شیرینی چون او را می کشد، به والاترین مرتبهی رستگاری و عاشقی برسانند.
اینست قصه دلنواز عشق و اسیری...
روزگاری بودند دربند اسیری؛
اینک تو بخوان عشق و اسیری...