«تو یه چیزی اینجا میخوای، اینکه کاملاً مشخصه، وگرنه اینجا نمیاومدی. ولی من نمیشناسمت. نمیتونم تصور کنم چی میخوای. واکنش و حرکاتت که مثل دزدها و متجاوزها نیست. یا به دستور اپوزیسیون اومدی منو به قتل برسونی، یا اینجا دنبال به دست آوردن یه سری اطلاعاتی. اگه هدفت به قتل رسوندن منه پس نشون دادن خودم کار عاقلانهای نیست. اگه چیزی که میخوای اطلاعاته پس به شکل مفیدی میتونیم توی تاریکی در موردش صحبت کنیم.»
درحالیکه مرد چاق صحبت میکرد پارکر داشت با احتیاط روی فرش چهاردستوپا بهطرف صدا پیش میرفت. وقتی صدا متوقف شد پارکر هم توقف کرد. سرش را به عقب برگرداند تا صدایش نزدیک به نظر نرسد. «واسه اطلاعات اومدم اینجا. پیت کسل کجاس؟»
«آها!» ظاهراً مرد چاق از اینکه متوجه قضیه شده راضی و خشنود بود. «پس درواقع همدست داشته.»