مرد ژاپنی را توی اتاقک داغ در محوطهی تمرین حبس کرده بودند، و گیل حالا آنجا بود و از طریق سوراخ مخصوص غذا که توی در بود با او تمرین زبان ژاپنی میکرد. جان دو و مأمور سو به قاب پنجرهی درمانگاه تکیه داده بودند و با هم سیگاری را شریکی میکشیدند و گیل را نگاه میکردند که آن بیرون توی خاک نشسته بود و با مردی که در ربودنش کمک کرده بود اصطلاحات ژاپنیاش را تقویت میکرد. مأمور سو طوری سرش را تکان داد که انگار حالا دیگر همهچیز را به چشم دیده است. یک بیمار توی درمانگاه بود؛ سرباز ریزنقش حدوداً شانزدهسالهای که به خاطر قحطی پوستواستخوان شده بود. روی تختی دراز کشیده بود و دندانهایش روی هم میخورد. دود سیگارشان او را به سرفه انداخته بود. تا آنجا که در آن اتاق کوچک امکان داشت تختش را دور کردند، ولی بازهم ساکت نمیشد.
خبری از دکتر نبود. درمانگاه فقط مکانی بود که سربازان بیمار را تا زمانی که کاملاً مشخص میشد بهبود نخواهند یافت در آن نگهداری میکردند. اگر سرباز جوان تا صبح وضعش بهتر نمیشد، پلیسهای ارتش شلنگی بهش وصل میکردند و چهار واحد خون ازش میکشیدند. جان دو چنین چیزی را قبلاً دیده بود، و تا آنجا که میدانست، بهترین طریقهی مردن همین بود. فقط چند دقیقه طول میکشید ــ ابتدا خوابآلود میشدند، سپس چشمانشان خمار میشد، و اگر هم درنهایت دچار ترسی جزئی میشدند، اهمیتی نداشت چون دیگر قادر به صحبت کردن نبودند، و سرانجام، قبل از مردن، چهرهشان به طرز خوشایندی گیج به نظر میآمد، شبیه جیرجیرکی که شاخکهایش را کنده باشند.