روزی روزگاری، کروکدیلی با دندونهای بزرگ و تیز و آروارههای قدرتمند وجود داشت که بدنش خیلی فرز و نیرومند بود.
اون هرچیزی که تصور میکنین برای تبدیل شدن به یک موجود ترسناک نیاز باشه رو باهم داشت.
ولی داستان ما طوریه که نشون میده این کروکدیل چه قلب مهربونی داره.
اون روحِ خیلی مهربون و حساسی داشت که باعث میشد توی خونه بمونه و با بچهها بازی کنه.
بزرگترین آرزوش این بود که یک حیوون خونگی مثل سگ یا ماهی قرمز باشه و روزهاش رو در کنار یک خانوادهی خوشحال سپری کنه.
و این رو هم میدونست که حیوون خونگی خیلی خوبی میشه، از اونجایی که بلد بود چطوری تاب رو هل بده، میتونست روی یک طناب نازک راه بره و ملق بزنه و حتی یاد گرفته بود که چطوری کیک سیب درست کنه.
کروکدیل قصه ما حتی میتونست خودش رو به جای پل برای قطار اسباببازی بچهها جا بزنه، ولی متاسفانه خانوادهها نمیخواستن که یک کروکدیل حیوون خونگیشون باشه.
به جاش دوست داشتن که سگی کوچولو یا ماهی قرمز داشته باشن.