نورما درحالی که کفش مادرش رو پوشیده بود، جلوی آینه قدی اتاقش ایستاده و به تصویر خودش نگاه میکرد.
چند روز پیش خانوادهاش یک تماس تلفنی داشتن که بهشون اطلاع دادن دایی بزرگ نورما، فرانک فوت شده و امروز روز خاکسپاریش بود.
نورما جلوی آینه ایستاده بود و داشت برای اینکه بتونه خودش رو توی مراسم ناراحت نشون بده، تمرین میکرد.
در حالیکه واقعا از ته دل خیلی خوشحال بود، چون مجبور نبود اون روز به مدرسه بره و میتونست کل روز رو با پسرعموی مورد علاقهاش رِی بگذرونه.