سندی از پلههای خونهی پدربزرگش دوتا یکی پایین اومد.
سگش پِپِر هم که کنارش میدویید ازش سبقت گرفت و با سرعت به سمت دریای آبیِ پایین تپهها رفت.
سندی مکث کوتاهی کرد، نفس عمیقی کشید و ریههاش رو پر از هوای تازه و نمکینِ دریایی کرد.
اون روز یک روز تابستونیِ فوقالعاده بود.
سندی و پدر و مادرش با هم توی شهر زندگی میکردن، ولی هرسال تابستون، به دیدن پدربزرگ میاومدن.
این سفرِ هرسالهیِ سه هفتهای به خونهی پدربزرگ، همیشه از نظر سندی بهترین سه هفتهی کل سال بود.
پِپِر هم همین نظر رو داشت.
وقتی سندی به ساحل دریا رسید، پپر همچنان به هر طرف میدویید و با خوشحالی بالا و پایین میپرید.
خودش رو روی موجهای دریا میانداخت، مرغهای دریایی رو دنبال میکرد و بعد به ساحل بر میگشت و روی شنها غلت میخورد.