یک روز، خانوم اِسنودِن و همهی شاگردهاش، طبقِ معمول توی کلاس حضور داشتن و در مورد موضوع درسی اون روز با هم صحبت میکردن که خانوم اسنودن بهشون گفت:
"خب بچهها. بیاین در مورد قدرت کلمهها با هم صحبت کنیم. تا حالا شده که حرفی بزنین و بلافاصله آرزو کنین که بتونین حرفتون رو پس بگیرین؟"
هِنریِتا که انتهای کلاس نشسته بود، دستش رو بالا آورد، از معلم اجازه گرفت و گفت:
"بله خانوم. دیروز من توی کتابخونه بودم که یکی از دندونهای شیریم افتاد. اونقدر هیجانزده شدم که همون جا با صدای خیلی بلند داد زدم. کتابدار اصلا از این کارم خوشش نیومد."