کلاه سربازی را توی دستش گرفته بود و با آن ور میرفت. مانده بود که در بزند یا نه. هنوز با خودش کلنجار میرفت. این موقع از روز باید در پادگان باشد، اما خدا میدانست چه اتفاقی افتاده که به خانه برگشته است.
کناری ایستاده بود و عابرانی را که به سر کار یا مدرسه میرفتند، تماشا میکرد. کسانی که او را میشناختند، باتعجب نگاهش میکردند و نصف و نیمه سلام میدادند. همانطور پشت در منتظر و بلاتکلیف بود.
مادر در را باز کرد تا برای خرید نان از خانه بیرون برود، اما ناگهان غلامحسین را دید که پشت در ایستاده است. کلاه هم توی دستش بود. رنگ صورتش به زردی میزد. غلامحسین تا مادر را دید، لبخند شادی به صورتش نشست. انتظار نداشت غلامحسین این موقع از سال به مرخصی بیاید، با تعجب پرسید:
ـ طوری شده اومدی؟ اتفاقی افتاده؟!
غلامحسین با حالتی طلبکارانه جواب داد:
ـ خب اگه دوس ندارید، برمیگردم!