از پنجره به بیرون سرک کشید. زل زد به تکهای از تاریکی که مقابل پنجره دهان باز کرده بود. آن سوی دیوار ظلمات بود. تیر چراغ برق اتصالی داشت و روشن و خاموش میشد. سایهی چند نفر را تشخیص داد. انگار چیزی روی دیوار مینوشتند. هراسان به طرف شوهرش چرخید.
- زبانم لال، اگر بلایی سرش بیاد چی کار کنیم؟
مثل اسفند روی آتش، آرام و قرار نداشت. ترسی ناشناخته توی سینهاش وول میخورد. انگار روی خرده شیشه راه میرفت. طول و عرض اتاق را میرفت و میآمد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. مینشست و با خودش حرف میزد. نمیدانست چه کار کند و سراغش را از کجا بگیرد.
از جایی دورتر، صدای شلیک گلوله شنید. سراسیمه از جا جست. نگاهی به ساعت انداخت. دلش گرومپگرومپ میزد. عقربههای ساعت، روی ده ایستاده بودند. دستانش را به هم میمالید و پشت سر هم صلوات میفرستاد. با خودش گفت: خدایا! خودت کمک کن.