میمونی بود که همه دوسش داشتن. اسمش چی بود؟ خاله میمون! خاله میمون آشپز بود و با میوههای درختی، یه عالمه غذاهای خوشمزه درست میکرد. یه روز خاله میمون مریض شد و نتونست از خونهاش بیرون بره. به خاطر همین خبر مریضیش، تو کل جنگل پیچید. همه ی دوستا و فامیلا قرار گذاشتن برن عیادتش و حالش رو بپرسن.
خاله میمون به خواهرش زنگ زد و ازش خواست زودتر از مهمونا بیاد و خونه رو مرتب کنه.
خواهرشم زود خودش رو رسوند و مثل دستهی گل همه جا رو تر تمیز کرد.