ننه ترگل پیرزن مهربون و خوش قلبی بود و همیشه هر کاری که از دستش برمیاومد برای دیگران انجام میداد.
یک روز ننه ترگل یادش نبود ژاکتش رو کجا گذاشته!
همون ژاکت سبزه که خودش بافته بود تا وقتی برف و باران اومد تنش کنه و از سرما نلرزه.
حالا هوا سرد بود و ننه چپ و راست دنبالش میگشت.
رفت توی اتاق. در کمدو باز کرد و گفت:
- ((لباسای نازم شما، ژاکت ننه رو ندیدین؟))