روزی روزگاری، گروه ی از خوکهای خوشبخت توی خیابونی به نام لیلاک زندگی میکردن.
خونههاشون رنگارنگ بود، سفید و صورتی و آبی.
باغچههاشون هم پر از گلهای زیبا بود.
یک روز صبح، آقای شیک از خواب بیدار شد، کت و شلوار سبز رنگش رو به همراه پیراهن آبیش پوشید و دستمال گردن سفید ابریشمی رو هم دور گردنش انداخت.
اون طبق معمول شیک پوشیده بود.
بعد مشغول مرتب کردن پردهی اتاق پذیرایی شد که صدای زنگ در رو شنید.
آقای شیک در رو باز کرد و بعد…
دید که یک گرگ خیلی خیلی بزرگ روبروش ایستاده بود.
اون یک کت و شلوار سیاه با یک بلوز سفید پوشیده بود و به یقیهاش کراوات مشکی زده بود.