یک روز که باد شدیدی میوزید، اولی خوکه روی نوک سمهاش ایستاده بود و دستش رو رو به آسمون تکون میداد.
اون به پرندهها، حشرات، هواپیماها و سنجاقکها لبخند میزد و براشون دست تکون میداد.
جک، دوستِ انسانِ اولی، کنارش روی چمنها دراز کشیده بود، قاصدکها رو دونه دونه میکند، فوتشون میکرد و دور شدنشون رو تماشا میکرد.
اولی که همیشه دوست داشت پرواز کنه، ناگهان فکری به ذهنش رسید.
اون به جک پیشنهاد داد تا کمکش کنه بتونه به وسیلهی برگهای بزرگ درختها پرواز کنه ...