هوا گرم بود، خیلی گرم.
یک قالب یخ رو خرد کردم تا باهاش خودم رو خنک کنم.
تکه یخهای قبلی، توی کاسهای که کنارم بود در حال ذوب شدن بودن.
از اون جایی که نشسته بودم، کل محله رو از بالا میدیدم.
خیلی زیبا بود.
درختهای بزرگ زیادی توی محلهی ما بود ولی فقط یک خونهی درختی وجود داشت.
وقتی ما یک سال قبل به این محله نقل مکان کردیم، من خیلی هیجانزده بودم.
بالاخره صاحبخونه شده بودیم و خونمون هم حیاط داشت، من هم بالاخره یک اتاق مجزا برای خودم داشتم ...