روزی روزگاری، شاهدخت زیبا و مهربانی به نام ایزتا در شهر میلپاس زندگی میکرد.
ایزتا با وجود اینکه دختر امپراطور بود همیشه دوست داشت وقتش رو با کشاورزهایی که توی اطراف شهرشون ذرت میکاشتن بگذرونه.
اون از اینکه بهشون شعر و موسیقی یاد می داد لذت میبرد.
برای ایزتا، دائما شوالیههایی از سرزمینهای دور میاومدن.
اونها برای دختر امپراطور هدیههای ارزشمند و کمیابی مثل پر پرندهی لانه کَن یا گردنبند فیروزه میآوردن.