روز جمعه، ۱۳م اکتبر سال ۱۷۴۱ بود.
جان لیپ دفتر حقوقیش رو زودتر از موعد بسته بود.
اون باید به کاری رسیدگی میکرد؛ کاری که از فکر کردن بهش لبخندی روی لبش نقش بست.
جان شخص لاغر و قد بلندی بود، خیلی پیش نمیاومد که آدمی مثل جان لیپ لبخند بزنه.
اون یک رگ شرور و بد ذات توی وجودش داشت، بخاطر فقر و تنگدستی نبود که تبدیل به چنین آدمی شده بود، چون خیلی هم ثروتمند بود.
اما قلبا آدم خسیسی بود و بدتر از همه اینکه بین ۳۰۰ نفری که در شهر زندگی میکردن، حتی یک نفر نبود که جان رو دوست خودش بدونه…