عباس مدتی است به دلیل جراحتهای شدید در بیمارستان صحرایی بستری شده است. در این مدت هر وقت به هوش آمده، فقط اسم برادرش مسعود را به زبان آورده است. بالاخره بعد از یک هفته، یکی از هم رزمهایش او را پیدا میکند و دربارهی مسعود و عملیاتی که قرار است تا چند روز دیگر انجام شود صحبت میکند. حرف های عباس را نگران می کند و با وجود زخمها و جراحتهای زیاد، تصمیم میگیرد کاری بکند