دودی سفید از روی خانهها پیچ و تاب میخورد و بالا میرفت. برف در حاجیآباد تا مچ پا میرسید. بخاری هیزمی، ترقترق صدا میداد و گرمایش را به خانه میپاشید. خانهی قدیمی پدر، در انتظارش نورباران شده بود مادر از شوق دیدار مجدد اشک میریخت. دستان زبر و چروکیدهی مادر را گرفت و بوسید. پدر او را در آغوش کشید و خواهران و برادران دورهاش کردند.
مادر نگاهش را به چشمان او ریخت. خوب براندازش کرد و گفت: همون پسرک شیرین خودمی، اما یه چیزی در تو تغییر کرده.
به روی مادر لبخند زد. مادر با غرور گفت: دیگه بزرگ شدی، مرد شدی.
خلیل یاد حرف حدیثی افتاد: هر جا هستی باش، مرد باش و جلوی ظالم بایست. با خود گفت: از مسجد، از مسجد باید شروع کنم.
نشانی از خان و اسب کهرش در روستا نبود. بار بسته و به جایی در تهران رفته بود. کدخدا پیر و فرتوت، آخرین روزهای عمرش را میگذراند. میگفتند حالا این دخترش است که به روستا میآید و تر و خشکش میکند. مدرسهی روستا پوست انداخته و هیبتی تازه به خود گرفته بود. ساختمانی چند کلاسه با سقف شیروانی و معلمانی در لباس سپاهیان دانش، که در غافلگیری برف و بوران، گرمای خانهشان را به آموختن بچههای روستایی ترجیح میدادند...