
کما در ساعت بمباران
روایتی داستانی از زندگی شهید عباس خلیلی
نسخه الکترونیک کما در ساعت بمباران به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
درباره کما در ساعت بمباران
دودی سفید از روی خانهها پیچ و تاب میخورد و بالا میرفت. برف در حاجیآباد تا مچ پا میرسید. بخاری هیزمی، ترقترق صدا میداد و گرمایش را به خانه میپاشید. خانهی قدیمی پدر، در انتظارش نورباران شده بود مادر از شوق دیدار مجدد اشک میریخت. دستان زبر و چروکیدهی مادر را گرفت و بوسید. پدر او را در آغوش کشید و خواهران و برادران دورهاش کردند. مادر نگاهش را به چشمان او ریخت. خوب براندازش کرد و گفت: همون پسرک شیرین خودمی، اما یه چیزی در تو تغییر کرده. به روی مادر لبخند زد. مادر با غرور گفت: دیگه بزرگ شدی، مرد شدی. خلیل یاد حرف حدیثی افتاد: هر جا هستی باش، مرد باش و جلوی ظالم بایست. با خود گفت: از مسجد، از مسجد باید شروع کنم. نشانی از خان و اسب کهرش در روستا نبود. بار بسته و به جایی در تهران رفته بود. کدخدا پیر و فرتوت، آخرین روزهای عمرش را میگذراند. میگفتند حالا این دخترش است که به روستا میآید و تر و خشکش میکند. مدرسهی روستا پوست انداخته و هیبتی تازه به خود گرفته بود. ساختمانی چند کلاسه با سقف شیروانی و معلمانی در لباس سپاهیان دانش، که در غافلگیری برف و بوران، گرمای خانهشان را به آموختن بچههای روستایی ترجیح میدادند...
نظرات کاربران درباره کما در ساعت بمباران