روزی روزگاری، در جنگل سبز و زیبا، جوجه کلاغی با مادرش روی یک درخت بلند زندگی میکرد.
جوجه کلاغ، خیلی ازپروازکردن میترسید و همیشه به مادرش میگفت:
- من اصلا دوست ندارم پروازکنم. هیچوقت دلم نمیخواد پروازکردنو یاد بگیرم.
مامان کلاغه با خنده میگفت:
- به وقتش هم پرواز یاد میگیری وهم پروازمیکنی..
وهمیشه بعدازگفتن این حرف مامان کلاغ، جوجه کوچولو اخماشو میکشید توهم و قلب کوچولوش گروپگروپ میزد.