یه روز کرگدن مشغول چرا بود. هوا بهاری بود و علفها تازه بودن. کرگدن با خودش گفت:
- خیلی این سبزهها خوشمزه هستن! اما من شنیدم که اگه یه کرگدن دوستی هم داشته باشه خیلی عالی میشه!
همون موقع یه صدایی کرگدن شنید! اون سرشو چرخوند و گفت:
- کی بود؟ هر کسی هستی خودتو نشون بده!
کرگدن دوباره همون صدا رو شنید! اما این بار به جای اینکه حرفی بزنه شروع کرد به بو کردن زمین. چون کرگدنها حس بویایی قویایی دارن. کرگدن هی راه رفت و بو کرد تا اینکه چیزی رو که میخواست پیدا کرد و به اون نگاه کرد! چیزی که کرگدن دنبالش میگشت و اون رو روی پایین ترین شاخهی درخت دید - یه دم جنبانک سفید بود!