یک روز صبح زود در جنگل سبز، وقتی کلاغ از خواب بیدار شد، با غرغر به جوجهاش که فقط چند روزی بود متولد شده بود، گفت:
- وای دیشب نذاشتی بخوابم دخترم! مرتب از خواب میپریدی و گریه میکردی!
دارکوب اون طرف داشت به درخت نوک میزد وغذا میخورد. کلاغ داد زد:
- وااای دارکوب سرمون رفت! بسه دیگه چقدر غذا میخوری!