روزی روزگاری درخت سنجد تنهایی، کنار یک باغ بزرگ زندگی میکرد. درخت سنجد آرزو داشت که پرندهها لابلای شاخ و برگهاش لونه بسازن و توی اون زندگی کنن. اما هیچوقت هیچ پرندهای لابلای شاخ و برگهای درخت سنجد لونه نساخته بود و زندگی نکرده بود!
درخت سنجد وقتی از دور صدای پرندهها رو میشنید، با خودش میگفت:
- چرا هیچ کدوم از شما پیش من نمیاین و پیشم نمیمونید؟ مگه من چه عیبی دارم که حتی یه بار هم یکی تون روی دستهای من لونه نساختین؟!