یکی بود یکی نبود. یک درخت چناری بود که تنهای تنها بود. در اطرافش هیچ درختی نبود. برای همین وقتی پرندهای از آن اطراف میگذشت، درخت شاخههایش را باز میکرد و بلند میگفت:
- پرندهی زیبا، بیا و روی شاخهی من لانه بساز.
اما هر پرندهای که از آن جا رد میشد، نگاهی به درخت میکرد و بعد پر میزد و میرفت. درخت چنار نمیدانست که بعضی از پرندهها مهاجرت میکنند و به جاهای گرم تر میروند.
یک روز که درخت از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود و خودش را میتکاند تا برگهای اضافیاش بریزد، صدای قار قار دو کلاغ را شنید. درخت به کار خودش ادامه داد و هیچ نگفت. آخر او از بس به پرندهها گفته بود که پیش او بیایند و هیچ پرندهای پیشش نمانده بود، خسته شده بود.