بعدازظهر روز جمعه، آرتور در حالی که استراحت میکرد با خودش گفت:
"خدا رو شکر که توی تعطیلات آخر هفته خبری از آقای رَتبِرن نیست"
مادرش گفت: "آرتور، یک خبر بد به گوشم رسیده. برفی که روی سقف خونهی آقای رَتبِرن نشسته بود،باعث شد سقف خونش فرو بریزه و اون هیچ جایی برای موندن نداره."
آرتور همونطور که به تلوزیون زل زده بود گفت: "وای، چه بد."
مادرش: "میدونستم که از این اتفاق ناراحت میشی، به خاطر همین دعوتش کردیم تا پیشِ ما بمونه."