وقتی که لیلی خوندن و نوشتن رو یاد گرفت، مامانش خیلی ذوق داشت.
اون خیلی زود دخترش رو با خودش به کتابخونه برد و براش یک کارت عضویت گرفت.
لیلی هم خیلی هیجانزده بود.
توی کتابخونه همه جور کتابی بود.
کتابهای چاق و لاغر، بزرگ و چهارگوش، قدیمی و جدید و کتابهایی که جلدهای ابریشمی نرمی داشتن و لیلی با دست زدن بهشون حس خوبی بهش دست میداد.
وقت گذروندن توی کتابخونه برای دخترک مثل یک ماجراجویی، هیجانانگیز بود.
تنها مشکل اینجا بود که لیلی وقتی شروع به خوندن کتابی میکرد، هیچجوری نمیتونست از خوندنش دست بکشه.
اون حتی شبها توی تختش هم کتاب میخوند.