روزی روزگاری، در جنگلی بزرگ و سرسبز، بچه گرگِ کوچولویی به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد.
اون هر روز صبح از خونهاش تا مدرسه راه میرفت، اما از اونجا تا مدرسه فقط یک مسیر وجود داشت و اون مسیر هم یک مشکلی خیلی بزرگ داشت.
در طولِ تابستون، شنل قرمزی پیشِ مادربزرگش میرفت تا با اون، توی کلبهاش که نزدیک جنگل بود زندگی کنه.
اون یک دخترِ قد بلند و بداخلاق بود.
شنل قرمزی هم برای رفتن به مدرسه از همون مسیر عبور میکرد…