ویولت شرینک، درست مثل پدرش ویکتور همیشه یک عینک بزرگ به چشمهاش میزد.
اما فرقشون این بود که دخترک نسبت به پدرش، موهای بیشتری روی سرش داشت!
اون دوست داشت با هدفونِ بنفشش به موسیقی گوش بده، برای خودش کتاب مصور درست کنه، توی خونهای که با پتو و بالشتها درست کرده بود بشینه و بخونتشون.
توی مدرسه، وقتی که بچههای دیگه توی حیاط میرفتن تا بازی کنن، ویولت دوست داشت تنها باشه.
اون برای خودش برگ و سنگ و قاصدک جمع میکرد تا اونها رو به خونه ببره و روی طاقچهی جلوی پنجرهی اتاقش بزاره.
دخترک عاشقِ تماشای پرندهها بود؛ مخصوصا اونهایی که هر روز تو حیاط پشتی خونشون مینشستن…