دستهای تپلیاش همیشه بوی خورشهای چربوچیلی میداد، خورشهایی که بویشان توی هزار کوچه میپیچد و دلبری میکند و توی جان میرود. دستهایش را میگرفتم و بو میکردم، میگفتم، دستهایت بوی خورش میدهد، بعد دوباره بو میکردم و میگفتم فک کنم خورِش ِگوشت باشد بعد دوباره بو میکردم و میگفتم از کجا بلدی اینقدر خوب بپزی و نگاهم میکرد و میگفت: من؟ من که چیزی نپختهام، میگفتم خب دستهات که بو میدهد، از کجا یاد گرفته ای؟ مادرت؟ یاد مادرش می افتاد، حالا میفهمم که یاد مادرش می افتاد، بچه که نمیفهمد آدمها کی یاد مادرشان می افتند، تا خودت یاد مادرت نیفتاده باشی نمیفهمی، نمیفهمیدم، بعد چیزی نمیگفت. میپرسیدم خودت هم خیلی از آن غذا میخوری؟ میگفت: اگر ولت کنند تمام ِ سهم کلامت را غذا میکنی و حرف غذا میپرانی توی جمع، حالا میفهمم، بچه که نمیفهمد شکمو بودن یعنی چه، فقط دلش میخواهد، من هم دلم میخواست، دستهایش را ول میکردم توی عالم بچه گی به خودم میگفتم کمی احترامش کنم، زشت است اینطور که، میگفتم آب نمیخواهی، میگفت نه، شربت، چیزی، میگفت نه، بعد میگفت: بگیر بخواب، چیزی نگو، همش حرف شکم میزنی، خب من میخواستم احترامش کنم ولی میگفت حرف شکم میزنی، بعد دوباره هیچ نمیگفتم، خوابم میبرد.