در پیادهروی مقابل یکی از فروشگاهها پسر سوئدی کوچکی نشسته بود و نومیدانه میگریست. حدوداً پنجساله بود. پالتوی مشکی پارچهای برایش بسیار بزرگ بود و او را شبیه پیرمرد کوچکی میکرد. پیراهن فلانلِ قهوهایرنگِ آبرفتهاش بارها شسته شده بود و قسمت بلندی از جورابهایش، بین لبۀ دامن لباسش و بالای کفشهای بدقوارۀ پنجهمسیاش، بیرون بود. کلاهش تا روی گوشهایش پایین کشیده شده بود؛ بینی و گونههای تپلش از سرما خشک و قرمز بود. بیسروصدا گریه میکرد و چند نفری که با عجله میگذشتند متوجه او نمیشدند. میترسید جلوی کسی را بگیرد، میترسید وارد فروشگاه بشود و کمک بخواهد، از همین رو نشسته بود و آستینهای درازش را میچلاند و به بالای تیرِ تلگرافی در کنار خود نگاه میکرد و هقهقکنان میگفت: «بچهگربهام، اوه، بچهگربهام! الآن یخ میزنه!» در بالای تیر تلگراف، بچهگربۀ خاکستری لرزانی کز کرده بود و با بیحالی میومیو میکرد و پنجههایش را نومیدانه در چوب تیر فرو میبرد و به آن میچسبید. خواهرِ پسر او را در فروشگاه گذاشته بود تا خود به مطب دکتر برود و در غیاب خواهر سگی بچهگربهاش را دنبال کرده و بچهگربه از تیر تلگراف بالا رفته بود. حیوان کوچولو پیش از آن هرگز به چنین ارتفاعِ بلندی نرفته بود و حالا چنان میترسید که نمیتوانست تکان بخورد. صاحبش غرقِ ناامیدی شده بود. پسر روستایی کوچکی بود و این دهکده به نظرش جای بسیار عجیب و حیرتانگیزی میآمد که مردمش لباسهای خوب میپوشیدند و قلبهای نامهربانی داشتند. همیشه در اینجا احساس خجالت و دستپاچگی میکرد و دلش میخواست پشت چیزها قایم شود تا مبادا کسی به او بخندد. اکنون ناراحتتر از آن بود که به خندیدن کسی اهمیت بدهد. سرانجام چنین نمود که بارقۀ امیدی به چشم دیده است: خواهرش داشت میآمد. پسر از جا برخاست و با کفشهای سنگینش بهطرف او دوید.