"بیلچهام رو برداشتم و به دنبال بابابزرگ که یک بیل بزرگ، چنگک و یک کیسه توی دستهاش داشت، وارد باغ شدم.
ازش پرسیدم:
“بابابزرگ، بهار از راه رسیده؟ میتونیم کارمون رو شروع کنیم؟”
روزها هنوز کوتاه و آفتاب بیجون بود، اما تو همه جای باغ میشد ساقههای بلندی رو دید که مثل نیزه توی خاک فرو رفته بودن و به زودی شکوفه میدادن.
خودم رو سفت توی شال و کلاهم پیچیده بودم و توی مسیر که به باغچهی سبزیجات میرسید، مواظب بودم که پاهام رو دقیقا روی جا پای بابابزرگ بذارم تا میوهها و سبزیجات رو له نکنم."