"صبحِ یک روزِ بارونی، دکتر سفید که خیلی دیرش شده بود با سرعت به سمت بیمارستان رفت.
وقتی به اونجا رسید، از درِ پشتیِ آشپزخونه وارد ساختمون شد.
اولین کسی که اون روز دکتر رو دید، آشپز بود که بدونِ گفتن حتی یک کلمه، حولهای بهش داد تا دستهای پشمالوش رو باهاش تمیز کنه.
در همون حال هم بهش گفت که بهتره عجله کنه چون حال یکی از بیمارها به اسم مارک از دیشب بدتر شده و همهی دکترها و پرستارها سراغش رو میگیرن.
وقتی بالاخره به اتاق مارک رسید، قبل از اینکه وارد بشه چند ثانیه پشت در مکث کرد.
همین که پاش رو توی اتاق گذاشت متوجه شد که رنگِ صورت مارک پریده و پوستش سفید شده.
چشمهاش هم بسته بودن و همونطور بیحرکت روی تختش دراز کشیده بود."