آن وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاه لغزنده و سمج او را از روی شانهام در پشت سر احساس کردم فهمیدم که این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردم . سیگاری روشن کردم . پیش از آنکه صندلی را بچرخانم و تعادلم را روی یکی از پایههای عقب حفظ کنم دود تند و غلیظ را فرو بردم. آن وقت به آن چشم دوختم، انگار تمام آن شبها کنار چراغ میایستاده و مرا نگاه میکرده. کار ما این بود که چند دقیقهای به هم خیره میشدیم. من تعادلم را روی یک پایه صندلی حفظ کرده بودم و نگاه میکردم. او ایستاده بود، دست دراز و آرامش را روی چراغ گرفته بود و مرا نگاه میکرد پلکهایش را که مثل هر شبل روشن بود نگاه میکردم . همان وقت بود که موضوع همیشگی یادم آمد و خطاب به اون گفتم : ( چشمهای سگ آبی )