- بخشی از کتاب:
باز همان صدا بود، همان صدای بی روح و گزنده که از فراز سر میآمد و او خوب میشناخت.
اما حالا واضح و دردناک بود ، انگار یکشنبه برایش غیر عادی شده بود.
صدا، خفه و گزنده، درون کاسه سر خالی او میپیچید.
کندویی در چهار دیوار جمجمعهاش اوج گرفته بود و با حرکت مداوم مارپیچی هر دم بزرگتر میشد و به اطراف میخورد و نخاعاش را با ارتعاشهای منظم به لرزه در میآورد، لرزشی که با حرمت آرام تنش ناهماهنگ بود.
در ساختمان مادی انسانیاش چیزی ناسازگار پیدا شده بود، چیزی که در ( وقتهای دیگر ) وظیفهاش را به طورعادی انجام میدادد و حالا استخوانهای بیگوشت دستی اسکلت مانند ، ضربههای خشک و سخت از درون به سرش فرود میآورد و تمامی احساسات تلخ زندگی را به یادش میآورد.