- بخشی از کتاب:
کار ساختن قفس تمام شد و بالتازار به عادت همیشه قفس را از سر دکان آویخت. ناهارش که تمام شد دیگر همه جا پخش شده بود بالتازار زیباترین قفس دنیا را ساخته است. انقدر آدم برای تماشای قفس آمد که جلوی خانه جمعیت انبوهی جمع شد و بالتازار ناگزیر قفس را پیین آورد و در دکان را بست.
زن او، اورسولا گفت: (صورتت را اصلاح کن شکل میمونهای کاپوچین شدی)
بالتازار گفت اصلاح کردن بعد از ناهار شگون نداره.
ریشش را که دو هفته ای بود اصلاح نکرده بود، مثل موی یال قاطرها، زبر و سیخ شده بود و قیافه نوجوانی را پیدا کرده بود که از چیزی ترسیده باشد.
اما این قیافه ظاهری بود.
مونتی یل وقت حمام کردن نداشت عجولانه خود را با الکل ماساژ داد تا بیرون بیاید تا ببیند چه خبر شده است. آنقدر محتاط بود که حتی موقع خوابیدن پنکه را خاموش میکرد تا در خواب هم سر و صدای خانه زیر نظر داشته باشد.
داد زد: (آدلاید، چی شده)
زن بلند گفت: (بیا ببین چه چیز محشری اینجاست)
خوزه مونتیل حولهاش را دور گردن پیچیده بود و با تن فربه و پر مو پشت پنجره اتاق خواب ظاهر شد.
چیه؟!
بالتازار گفت: قفس پپه است.