پرنده کوچک که از پرواز خسته شده بود تصمیم گرفت کمی استراحت کند. نگاهی به زیر پایش انداخت. باغی پر از درختان میوه دید. پایین آمد و روی شاخهای از درخت پرتقال نشست و نفسی تازه کرد. درخت پرتقال با مهربانی شاخهاش را طوری نگهداشت تا پرنده بهتر بتواند استراحت کند. پرنده سلام کرد و گفت:
- ای درخت مهربان از تو ممنونم.
درخت گفت:
- من که کاری نکردم. بگو ببینم از کجا میآیی؟
پرنده آهی کشید و گفت:
- از یک جای سرد و دور آمدهام. میخواهم مدتی در یک جای گرم بمانم.