مفتش اعظم نوشته فئودور داستایوسکی نویسنده برجسته روس است. داستان «مفتش اعظم» در اصل پنجمین فصلِ کتاب پنجمِ رمان «برادران کارامازوف» است که به سبب ساختار و محتوای ویژه آن بارها به طور مستقل منتشر شده است.
- در بخشی از کتاب صوتی میشنویم:
او پیر مردی است تقریبا نود ساله، بلند بالا و با قامتی کشیده گام برمیدارد و چهرهای استخوانی دارد و چشمانی گود افتاده، که از آنها هنوز هم درخششی همچون شرارههای آتشین زبانه میزند. امروز در لباس باشکوهِ اسقفی خود نیست، در همان لباسی که دیروز هنگامی که او دشمنان کلیسای روم را به آتش میسپرد، در برابر مردم ظاهر گشته بود - نه، در این لحظه لباس کشیشی کهنه و زمختِ خود را به تن دارد. و دستیاران عبوس و خادمان و نگهبانان «مقدسِ» کلیسا با فاصله مناسبی او را دنبال میکنند.
او در برابر جمعیت متوقف میشود و از دور حوادث را زیر نظر میگیرد. مفتش همه چیز را میبیند، میبیند که چطور تابوت را جلوی پای او قرار میدهند، میبیند که چگونه آن دختر زنده میشود، و چهرهاش تیره و عبوس میگردد، ابروان پُرپشتِ خاکستریش را درهم میکشد، و از دیدگانش آتشی شوم زبانه میزند. دست دراز میکند و با انگشتش، او را به نگهبانانش نشان داده و دستور دستگیری او را میدهد. و بنگر: او از چنان قدرت و اقتداری برخوردار است و مردم چنان دستآموز و چاکرصفت شدهاند و چنان مطیعانه با ترسو لرز از او فرمان میبرند، که فورا از جلو نگهبانان به عقب میروند و راه را برای آنان باز میکنند. این مردان در میان سکوتِ مرگباری که به ناگاه حاکم گشته، او را میگیرند و میبرند. جمعیت در همین لحظه همانند تنی واحد، در برابر مفتشِ پیر تعظیم میکنند و همه در مقابل او به خاک میافتند، و او در سکوت، مردم را تبرک میکند و آهسته و با وقارِ تمام پیش میرود.