قورباغه با خودش گفت:
- آن دیگر چه چیزی میتواند باشد؟ شاید به دردم بخورد. بهتر است بروم و از نزدیک آن را ببینم.
آنوقت شروع کرد از روی سنگها پریدن تا خودش را به چمنها برساند.
درست در همان موقع بود که سنجاب که روی درخت نزدیک رودخانه نشسته بود، تازه گردوی درشتی را نصف کرده بود و میخواست صبحانه بخورد که چشمش از بالای درخت به لنگه کفش افتاد.
سنجاب با خود گفت:
- آن دیگر چیست؟ نکند یک میوهی خیلی بزرگ باشد؟ بهتر است بروم پایین و خوب نگاهش کنم. اگر آن یک میوهی بزرگ باشد میتوانم از حالا آن را برای رسیدن سرما ذخیره کنم!