شب بود که ایرج بردبار به ایران رسید. چهل سال بود که ایران را ندیده بود. هاج و واج بود. ماشینی که سفارشش را از آن بر داده بود توی فرودگاه پارک بود. ماشین را روشن کرد و راه افتاد توی شهر. تهران اقیانوسی بود که تمامی نداشت. وقتی ایران را ترک میکرده ده سالش بوده. از آن موقع شکل و شمایل تهران خیلی فرق کرده بود. او هیچ جا را به یاد نمیآورد. نمیدانست کجاست. توی هر خیابانی که میرفت زل میزد به مغازهها، زل میزد به پاساژها، زل میزد به مردم و لباسهاشان... اما همه برایش غریبه و غریب بودند. از همه چیز و از همه کس وحشت داشت. میترسید اگر ماشینش آنجا خراب شود چکار کند. از مردمی که هیچ کدامشان را نمیشناخت چگونه باید کمک میخواست؟