چند وقتی بود که درخت سیب بزرگ وسط جنگل پر شده بود از سیبهای قرمز درشتی که دهان همهی حیوانات جنگل را آب میانداخت. درخت سیب روی هر کدام از شاخههایش چند سیب بزرگ داشت و گاهی پرندگان روی شاخههای آن مینشستند و به سیبها نوک میزدند.
یکی از روزها که کلاغی روی شاخه نشسته بود و به یکی از سیبها نوک میزد لاک پشت کوچکی از پایین درخت در حال تماشای سیبها بود و حسابی دهانش آب افتاده بود.
لاک پشت گفت:
آهای! آقا کلاغه میتوانی یک سیب هم برای من بیاندازی؟