اوایل بهار بود که باغبان باغچه را حسابی شخم زد و در آن خاک تازه ریخت و چند بذر گل هم در آن کاشت که با گرم تر شدن هوا از خاک بیرون بیایند و گل بدهند. کم کم دانهها از خاک بیرون آمدند. یکی از آنها یک بوتهی گل سرخ بود و دیگری یک بوتهی گل همیشه بهار. اما آنها هنوز گل نداده بودند و هر کدام یک غنچهی کوچک داشتند که هر روز دربارهی غنچهشان با هم حرف میزدند. بوتهی گل سرخ از باز شدن غنچهاش آنقدر هیجان زده بود که دیگر نمیتوانست صبر کند. بوتهی گل همیشه بهار هم مثل او منتظر باز شدن غنچهاش بود تا او را با برگهای کوچکش در آغوش بگیرد.