ماجرا از آنجا شروع شد که دندان بغل دستی او عمرش را داد به شما و در یک جنگ تن به تن با یک فندق نا به کار از بین رفت.
دندان مرحوم یکی از دندانهای آسیایی و مهم بود و یک دندان مانده به آخر و دندان قصه ما دندان آخری بود که با از دست رفتن دوستش در دهان صاحبش تنها ماند.
صاحب دندان کم کم خودش را عادت داد تا همیشه با طرف دیگر دهانش غذا بخورد. دندان قصه ما اول کمی دلخور شد، غمگین شد و فکر کرد:
- عجب بدبختی بزرگی! هم دوستم را از دست دادم و هم شغلم را.